در خانه تنها بودم. خود خودم را می خوردم. مانده بودم که باید چه کار کنم. درِ یخچال را باز کردم و دوباره بستم، بی خود و بی جهت!
مثل شیر داخل قفس، دور خانه می چرخیدم. کانال های تلویزیون را زیر و رو کردم. حوصله ی هیچ کدامشان را نداشتم. چند روزی هم بود که ماهواره مان خراب شده بود و مادرم اجازه نداده بود دوباره راه اندازی اش کنیم! از بیکاری داشتم کلافه می شدم به سرم زده بود آن کثافت کاری ای که مدتها بود ترکش کرده بودم دوباره انجام دهم که گوشی زنگ خورد. امیر بود. طبق معمول به موقع سر رسید و من را از شر این افکار مزاحم و مزخرف نجات داد. این دفعه فوتسال ردیف کرده بود. زود آماده شدم و از خانه زدم بیرون...