در هیاهوی شب های تبلیغات، عروسک فروش طبق برنامه ی هر شبش جلوی ستاد، بساط می کرد. همیشه آخر شب می آمد. همسایه ی جالبی شده بود. وقتی از او پرسیدیم به چه کسی رأی می دهد، گفت: به عروسک هایم! ما می خندیدیم.
او آن شب ها کنار عروسک هایش می ایستاد و به تلاش بروبچه های ستاد نگاه می کرد و به مشتری های احتمالی اش رسیدگی می کرد. بچه ها هم به حضور او عادت کرده بودند.
شبِ همانروزی که شمارش آرا تمام شده بود ــ به دور از پایکوبی هواداران ـ بچه ها با کندی مشغول جمع کردنِ ستاد بودند که دوباره عروسک فروش از راه رسید و طبق معمول با آرامش و خونسردی، شروع به پهن کردن بساطش کرد. و با دقت، عروسک هایش را کنار هم می چید.
ستاد جمع می شد، اما او خونسرد بود و همچنان به عروسک هایش رأی می داد...