از کار و تلاش فارغ شده بودم و احساس خستگی می کردم، صندل هایم را پوشیدم و به ساحل رفتم. همه چیز عالی بود. هوا، آرامش دریا و خلوتی ساحل. روبروی دریا روی ماسه هایی که هنوز گرمایش را از دست نداده بود نشستم. موج پشت موج می آمد اما هر چه سعی می کرد خودش را به انگشتان پایم برساند نمی توانست.
خستگی هایم را در آب شستشو می دادم و آرزو هایم را در افق نظاره می کردم. احساس می کردم برای زیارت به امام زاده ای آمده ام، دریا برایم معنویت داشت. پرنده هایی که آسمان را در آغوش می کشیدند و بالا می رفتند، شوق پر گرفتن را در من بیشتر می کرد.
کم کم می رفت که خورشید در آب شناور شود و غروبی خاطره انگیز را برایم رقم بزند که نشد. فقط صدای تند موسیقی و قهقهه های دلخراش آن دختران، می توانست این آرامش را بهم بریزد...