تمام وقتش را پای ماهواره می نشست. بازار سکه و ارز را خوب رصد می کرد . بیشتر شبکه ها از اوضاع بد اقتصادی ایران میگفتند و نارضایتی مردم ! او هم حسابی از این وضع شاکی بود . همینطور که شبکه ها را میگشت ، خبری توجهش را جلب کرد :
"صبح امروز، دختری جوان در حوالی دانشگاه ... ایالت... ربوده شد . به گفته شاهدان عینی ، یک ماه پیش هم ،گروهی اقدام به آدم ربایی ، آزار و اذیت و قتل چندین نفر از زنان و دختران این منطقه کرده اند... "
دلشوره عجیبی گرفت . یاد خواهرش افتاد که هر روز ساعت 1 از دانشگاه برمیگشت . و الان ساعت 3 شده و هنوز نیامده ! با خود فکر میکرد که نکند کسی او را ...
صدای زنگ در آمد . با عجله در را باز کرد. خواهرش بود.
- تا الان کجا بودی ؟ چرا دیر اومدی؟
- چی شده مگه؟ صبر کن از راه برسم...! اصلا تو امروز چت شده؟؟ معلومه کجا بودم دیگه، از دانشگاه بر میگشتم سر راه رفتم یک کتاب بخرم، خیلی گرون بود ، کلی گشتم تا ارزونش رو پیدا کنم .
- یعنی کسی اذیتت نکرد؟ کسی مزاحمت نشد؟
وا !.. دیوونه!!!